سلام من به شوق، به شعور، به شرم
به آزادی، به عشق، به رهایی
به پاکیزگی، به پرهیز، به پارسایی
به گلخند مرد مسکین در تماشای سفرهی گرم نان
به تمامی لحظههای زلال جاری فرداهای سبزت
به همهی روزهای شِکرینی که تو را انتظار میکشند.
یک کتاب حدیث عاشقی برایت آوردم، تا شبهای تنهاییات سرریز از عطر عبور عشقمان شود. یک آسمان ستاره برایت آوردم، تا در شب چشمانت نهان کنی. یک سبد شوق آوردم، تا يك دنيا از غصههایت را رها کنی. یک بغل دلمشغولی آوردم، تا یک گلو بُغضت را فرو دهی.
یک قرص مهتاب آوردم، تا همهي شبهایت را بیفروزی. یک بغل همدلی آوردم، تا هوای تنهاییات لبریز شود. یک قوس رنگینکمان آوردم، تا در نگاه رنگینش برایم بخندی. یک آبشار شِکر آوردم، تا بپاشی بر تف تلخ روزگارانت. یک هجوم لبخند آوردم تا کویر گریههایت را تر کنی. یک دل عاشق برایت آوردم، تا در کوچهباغهای خلوت دلت، نغمهی نجیب عشقمان را بسُرایی، تا دستافشان شوی و پایکوبان، تا شِکرنوشان شوی و شُکرگویان، تا پگاه آفرینش، تا صدای صور اسرافیل…
مرتب سازی براساس :