آرام راحت و بی دردسر
بگذارید داستان پاتریک مک گینیس را برایتان تعریف کنم. او آدم بسیار سختکوش و فعالی بود و هر کاری را که تصور میکرد باید انجام دهد، انجام میداد؛ هر تلاشی را که به مخیلهاش خطور میکرد، عملی میکرد. هر نوع کاری انجام میداد و همهچیز را وارسی میکرد. پاتریک مک گینیس از دانشگاه جورج تاون فارغالتحصیل شده و از دانشکدهی بازرگانی هاروارد نیز مدرک تحصیلی گرفته بود. پس از فراغت از تحصیل برای کار به فهرست بلند بالایی از شرکتهای برتر مالی و بیمه ملحق شد. تمام طول روزش را به کار میگذراند. هشتاد ساعت در هفته کار میکرد؛ حتی در روزهای تعطیل و هیچوقت نشده بود که دفتر کار را پیش از رئیسش ترک کند.
برای کارش به بسیاری از کشورهای جهان سفر کرد. آنقدر تعداد سفرهایش زیاد بود که عنوان برترین مسافر با بیشترین تعداد پرواز را در دلتا بهدست آورد. عنوانی که علاوه بر یک اسم، در عمل نیز مسئولیت سنگین او را نشان میداد ؛ مدیرعامل چهار کمپانی در سه قارهی جهان شده بود.
یک بار وقتی دلش برای خانه تنگ شده بود، سه بار جلسهی هیئتمدیران را ترک کرد که به دستشویی برود. وقتی بازگشت، همکارش به او گفت رنگ چهرهاش پریده است؛ اما خودش حس میکرد همچنان توان دارد.
در زندگیاش آموخته بود کار سخت، کلید هر موفقیت بزرگی در زندگی است. تنها با کار سخت و طاقتفرسا میتوان به اهداف و خواستههای زندگی رسید. این آموزه، بخشی از ساختار ذهنی انگلیسیها را تشکیل میدهد: «کار نشاندهنده شخصیت است.» در دنیای ما افراد با کارشان تعریف میشوند و هویت و شخصیت پیدا میکنند. پاتریک هم با همین باورها رشد کرده بود. علاوه بر اینکه معتقد بود کار بیوقفه کلید موفقیت است، حتی فراتر از آن، کار بی وقفه را خودِ موفقیت میدانست. تصورش این بود اگر آدمی بابت کارش تا پاسی از شب بیدار نمیماند و مشغول نیست، معنایش این است که کارش اهمیت چندانی ندارد و کار مهمی انجام نمیدهد.
همیشه با خود فکر میکرد آخرش نتیجهی همه این تلاشها و زحمات را خواهد گرفت؛ اما یک روز صبح بیدار شد و دید شرکتی که برایش کار میکرد (شرکت AIG) ورشکسته شده است. این اتفاق در سال 2008 رخ داد. سهام او 97 درصد سقوط کرده بود! تمام آن شببیداریها، پروازهای بیشماری که در آنها با چشمان سرخ تا اروپا، آفریقای جنوبی و خاور دور رفته بود، تمام فرصتها، مناسبتها و جشن تولدهایی که از دست داده بود، همه و همه، هیچ شده بودند. همهچیز فدای هیچ! همهی اینها را از دست داده بود و در عوض هیچی بهدست نیاورده بود. اینهمه زمان از دست داده بود و در اِزایش چیزی بهدست نیاورده بود.
در ماههای بعد از این بحران مالی، مک گینیس توانایی برخاستن از بستر را هم نداشت، بهسختی بلند میشد، عرقهای شبانه میکرد، افکارش به هم ریخته بود، دیدگاههایش دگرگون شده بود، چشمانش کمسو شده بود، انگار واقعاً گم شده بود!
بر اثر اضطراب و استرس بیمار شد. پزشکان آزمایشهای متعددی از او گرفتند. احساس میکرد مانند شخصیت ترحمانگیزِ «مزرعهی حیوانات» اثر جورج اوروِل شده است، فداکارترین کارگر مزرعه در آن داستان، همان که همیشه پاسخ هر مسئلهای را میدانست؛ و همیشه میگفت: «سختتر کار خواهم کرد» و آخرش هم بر اثر همین کار طاقتفرسا مُرد و جسدش را به حیاط خنزرپنزرها انداختند تا خوراک سگها شود.
وقتی مک گینیس در مسیر بازگشت از مطب پزشک سوار تاکسی بود، پیمانی با خودش بست که خود آن را «عهد با خدا» مینامد. به خودش قول داد: اگر جان سالم به در بردم و زنده ماندم، حتماً تغییراتی اساسی در زندگیام میدهم. مک گینیس همیشه در زندگیاش فکر میکرد کار سختتر و طولانیتر، راهکار حل هر مسئلهای است؛ اما بهیکباره فهمید: دست کشیدن از کار سخت، سختتر است.
پس چهکار باید انجام میداد؟ سه گزینه پیش رو داشت: میتوانست به همین روال ادامه دهد که سرانجامش مرگ بود و در این وضعیت خودش را نابود میکرد؛ میتوانست دست از برخی خواستههایش بردارد و اهدافش را کمتر کند یا اینکه میتوانست راه سادهتری برای دستیابی به موفقیتی که میخواست، پیدا کند. و او راه سوم را انتخاب کرد.
سِمتش را در AIG رها کرد؛ اما همکاریاش را بهعنوان مشاور ادامه داد. دست از هشتاد ساعت کار در هفته برداشت. با خودش قرار گذاشت که همیشه ساعت پنج شرکت را ترک کند و به خانه برود و دیگر آخر هفتههایش را با فرستادن ایمیل پر نکند. همچنین تصمیم گرفت به هیچ عنوان از خوابش نزند. شروع به پیادهروی و دویدن کرد. نوع تغذیهاش را تغییر داد و بهتر کرد و در نتیجه 25 پوند از وزنش را کاهش داد. روحیهاش عوض شده بود و دیگر مانند قبل نبود. حالا دیگر هم از کارش و هم زندگیاش لذت میبرد.
در این دوره بود که تحتتأثیر یکی از دوستانش که در شرکتهای نوپا سرمایهگذاری میکرد، به این کار علاقهمند شد. البته سرمایهگذاری دوستش نیاز به پول زیاد نداشت، بلکه بهصورت بررسی کارهایی بود که در گوشهکنارها انجام میشد؛ اما به هر حال علاقهمندی پاتریک را برانگیخت و بنابراین در دو شرکت سرمایهگذاری کرد و 25 درصد از سود سرمایهاش به او بازگشت. حتی در شرایط سخت اقتصادی هم همواره از سرمایهگذاریهایی از این دست احساس رضایت میکرد. او خوشبین و امیدوار بود؛ چراکه دیگر تنها وابسته به منبع درآمدش نبود.
حالا دیگر با آنکه در نیمی از ساعات کاری نسبت به قبل کار میکرد، پول بیشتری به دست میآورد. دیگر کارش طوری بود که پاداش بیشتر و مزاحمت کمتری برایش داشت. خودش میگفت: «اصلاً احساس نمیکنم کار زیاد و طاقتفرسایی انجام میدهم.»
درسی که از این تجربه میآموزیم، این است: «وقتی دیگر بیش از این نمیتوانی ادامه دهی، وقتی تلاش میکنی و به نتیجه نمیرسی، وقتش است که راهت را عوض کنی.»
در مورد شما چطور؟ تابهحال چنین احساسی داشتهاید؟
تاکنون موارد زیر را تجربه کردهاید؟
*هر چه میدوی به هدفت نمیرسی؛
*میخواهی تلاش کنی؛ اما انرژیات تحلیل رفته؛
* داری تحت فشار فرسودگی تحلیل میروی؛
*کارها خیلی سختتر از آن است که باید باشد.
اگر پاسختان به برخی از این پرسشها یا همهی آنها مثبت باشد، این کتاب به درد شما میخورد. افرادی که در بالا به آنها اشاره شد، افرادی منظم و دقیق، متعهد و باانگیزه، مشتاق و پویا هستند.
نظرات کاربران