غرض ما این بود که تاریخ دخالت و ورود روان پزشکی را در امر دادرسی جزایی مورد تحقیق و بررسی قرار دهیم و ارتباط این دو را با هم بشناسیم. همین طور در جستجو و کاوشمان پیش میرفتیم به پرونده ریوییر برخورد کردیم
ژوئن ۱۸۳۵، یه جوون روستایی مادر، خواهر و برادر کوچیکش رو به طرز وحشیانهای میکُشه. بعد تو خیابون راه میافته و میگه پدرم رو نجات دادم. بعد میره تو جنگل زندگی میکنه و یک ماه بعد دستگیر میشه. تو زندان اولش خودش رو به دیوونگی میزنه، ولی بعد تو چهل صفحه یادداشت دلایل کارش رو با جزئیات زیاد میگه. نکتهی عجیب اینه که پسره قبلاً یه جور خلوضعی داشته. مثلاً پرندهها و قورباغهها رو به صلیب میکشیده، بچهها رو میترسونده و... دقت و زیبایی یادداشتها (به خصوص با توجه به این نکته که یارو سواد درستوحسابی هم نداشته) در کنار جنونی که قاتل قبلاً داشته و خونسردیش موقع انجام قتل پرونده رو پیچیده کرده.
بعد بحث زیادی شکل میگیره بین پزشکها که این یارو دیوونهس یا نه، مسئول قتل هست یا نه. گروهی شکل میگیرن که میگن از این یادداشتها و این نحوهی استدلال مشخصه که یارو عاقله و فقط یه دورهای خودش رو زده به دیوونگی. گروه دیگه میآن میگن که قاتل با انجام قتل (و خوابیدن نفرت شدیدش) موقتاً سر عقل اومده و یادداشتها رو نوشته، و گرنه دیوونهس. یه عده هم نظریهی «تکجنونی» رو مطرح میکنن که میگه خودِ قتل، به خودی خود، میتونه نشاندهندهی جنونش باشه. از طرف دیگه هم بحثی پیش میآد که روانپزشکی چهقدر حق داره تو قضاوت تأثیر داشته باشه. کاری که فوکو و تیمش کردن، تحلیل چیزهاییه که تو این پاراگراف گفتم، با توجه به شرایط اجتماعی و طبعات اجتماعی حکمی که صادر میشه.
جدا از اهمیتِ اجتماعی اتفاق که مفصل بررسی میشه، به نظرم چیزی که کتاب رو جذاب میکنه، درگیر شدنِ ما با یک پروندهی قتله و نوع پیشرفت پرونده. برای من جذابترین چیز این بود که بیواسطه با نوشتههای یه قاتل و کلاً یه پروندهی قتل روبهرو شدم. توجه به جزئیات و حساسیتی که نظام قضایی تو بررسی پرونده داره، بعد از ۱۷۰ سال برای ما دستنیافتنیه. حتماً از نظر روانکاوی هم جذابه، چون این مورد باعث شده نظریهی تکجنونی استحکام پیدا کنه.
مرتب سازی براساس :